تمام قصه هایم را امشب برایت میخوانم حتی اگر به قدر یک پلک زدن هم حوصله نداشته باشی....یک لحظه تحمل میکنم نگاهت را و میدانم ممکن است زمان دیگر هیچوقت دلش به حالم نسوزد
هرچه ازین تبسم بی رمق و کمرنگ بگویم کم گفته ام و تو همیشه از من سؤال میکنی ولی یادت نداده اند جوابی که آنقدر خجالتی باشد که جواب نیست
دیگر ساقه های فرسوده ی این درخت آنقدر با این تبر صمیمی شده که از تکه تکه شدن ترس ندارد و سوختن برایش هیچ عجیب و غریب نیست
من برای تو ...تو برای من....ما برای خوب شدن امروز کمی غصه خوردیم
خورشید با همه ی ادعایش وقت غروب چقدر کم می آورد
لیست کل یادداشت های این وبلاگ